کتاب قصه های مثل ماه: قصه یک پیراهنگزیدهای از کتابدخترک تکه پارچهی خوشبو را از روی چشمهایش باز کرد. نیمه شب بود و اتاق هم تاریک سوسوی شمعی را از میان پلکهای نیمه باز خود دید. دیگر هیچ دردی را در چشمهایش احساس نمیکرد. دلش میخواست با صدای بلند ف..